رمان

#گمشده
#part_47

#دوروکـــ
بی‌توجه به حرفاشون به طرف آشپزخونه رفتم
خواستم در یخچال باز کنم که پام به چیزی خورد
با تعجب سرمو پایین گرفتم که جعبه‌ی دیدم
بلندش کردم که با گربه‌ی داخلش مواجه شدم
صورتمو جمع کردم و گفتم
دوروک:آخی تو چقد لاغری ازمن یاد بگیر یکم غذا بخور
اسمت چیه خشگله؟اصلا تو دختری یا پسر؟
آسیه:با کی داری حرف میزنی؟
به طرف آسیه برگشتم که داشت با تعجب بهم نگاه میکرد
دوروک:دنبال این گربه میگشتین؟
با دیدن گربه‌ی توی دستم با ذوق به طرفم امد
آسیه:وای آره داشتم ناامید میشدم
با صدای آسیه برک آیبیکه نزدیکمون شدن
آسیه خواست گربه رو از دستم بگیره که عقب کشیدم
دوروک:شرمنده خودم پیداش کردم مال منه
آسیه:چی میگی تو؟این گربه مال منه
دوروک:تو از خودت نگه داری کن نمیخاد
سرپرستی یه بچه رو بگیری
آسیه:دوروک اذیت نکن تو میتو رو داری اینو بده من
دوروک:میتو دلش یک خواهر برادر میخاد
آسیه خاست سمتم حمله کنه که آیبیکه سریع جلوشو گرفت
ایبیکه:ما چهارتایی باهم پیداش کردیم پس مال چهارتامونه
ولی از اونجایی که من میونه خوبی با حیوانات ندارم
سهممو میدم به آسیه
ناامید به گربه‌ی دستم نگاه کردم که برک سریع زد رو شونم
برک:منم وقت نگه داری ازشو ندارم سهممو میدم به دوروک
عین یک دشمن به آسیه خیره شدم...
نترس پسرم تورو دست این موفرفری نمیدم
آسیه:به من ربطی نداره من این گربه‌رو میخام
برک:یجوری باهم توافق کنید مثلا این گربه حقشه
هم مادر داشته باشه هم پدر...خب هردوتاتون باهم بزرگش کنید
دیدگاه ها (۰)

سلام بچه ها چ پیامرسانی رو توگوشیتون دارید؟ توش گروه بزنم با...

پایان دوروک:(

رمان

رمان

#درخواستی#تکپارتیوقتی به پسر کوچولوتون حسودی میکنه..... ا/ت ...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_267همه باهم اهانی زمزم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط